قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

Once upon a time, when the grass was eating, the ass was removed from the farm. Suddenly a hungry wolf stood in front of him. The ass was very scared, but he thought that he should have a trick to wolves, otherwise he would drool it, so he went to Langean and dragged one of his back legs on the floor. "The wolf has shaved at my feet, I beg you to take this blade from my feet before I eat," said the ass. Gorge asked wonderfully: "What should I do, I want to eat you?" The ass said: "Because this thorn is in my back and it harms me so much, if I get stuck in the glute, it will choke the veto." The wolf thought to herself that the right ass says she took the ass and then said: "Where is the razor?" I do not see anything and bring his head to look good. At that moment, the ass used the opportunity and kicked her legs firmly in the wolf, and all the wolf teeth broke. The ass fleeing from there quickly escaped. The wolf was also very angry with the assassination deception.

  • احمدرضا مرادی

有一次,当草吃饭的时候,屁股被从农场里取出。突然,一只饥饿的狼站在他面前。屁股很害怕,但他认为他应该对狼有一个窍门,否则他会淹死他,所以他走了出来,把一条他的后腿拉到地板上。屁股说:“狼已经在我脚上刮了,我要求你在吃饭之前把脚踩在脚前。”峡谷好奇地问道:“我该怎么办,我想吃点什么?屁股说:“因为这个刺在我的背上,这么危害我,如果我陷入愚蠢,就会遏制否决权。”狼想到自己说,正确的屁股说她拿起屁股,然后说:“剃刀在哪里?”我没有看到任何东西,让他的头看起来不错。在那一刻,屁股用机会狠狠的把脚踢在狼里,所有的狼牙都断了。从那里逃离的屁股很快逃脱了。狼也很生气,被一个屁股骗了。

  • احمدرضا مرادی

روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید. الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری. گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم. الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه. در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .

  • احمدرضا مرادی

小池塘里,三条鱼生活着。鱼是绿色,聪明聪明,橙色鱼不那么聪明,鱼是红色,颠簸和ماهی微弱的有一天,两名渔民越过池塘,出发去钓鱼。三条鱼听到渔民的话。聪明聪明,没有时间流失的绿色鱼逃离了将集水区连接到蓝色溪流的狭窄道路。明天的渔民到达并关闭了池塘。刚刚意识到危险的橙色鱼对我自己说,如果我不明智地思考,我会被渔民捕获。所以他淹死了自己,来到了水面。一个想到鱼死了的渔夫把他从水里扔出来,把水倒在水中,鱼就利用了这个机会逃跑了。那些没有及时使用智慧和思想的红鱼,来回走动,让渔民跌倒

  • احمدرضا مرادی

ماهیIn the small pond, three fish lived. The fish were green, savvy and intelligent, the orange fish were less intelligent, and the fish were red, bumpy and feeble. One day two fishermen crossed the pond and set out to take their tour to catch fish. Three fish heard the fishermen's words. The green fish, who was smart and clever without any time losing, escaped the narrow path that connected the water catchment to the blue stream. Tomorrow fishermen arrived and closed the pond. The orange fish, who had just realized the danger, said to myself, if I did not think wisely sooner, I would be captured by fishermen. So he drowned himself and came to the surface of the water. One fisherman who thought the fish was dead, took him out of the water and threw water into the water, and the fish took advantage of this opportunity and fled. The redfish, which did not use its wisdom and thought in a timely manner, went so far to and fro so that the fishermen fell.

  • احمدرضا مرادی

در آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند . ماهی سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کودن و کم عقل بود. یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور کردند و قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهیها را بگیرند. سه ماهی حرف های ماهیگیران را شنیدند. ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد. فردا ماهیگیران رسیدند و راه آبگیر را بستند. ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد ، پیش خودش گفت ، اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است ، او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد ، و ماهی از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد. ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفادهماهی نکرد ، آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.

  • احمدرضا مرادی

一只只有一只眼睛和一只腿的国王。国王命令他所有的画家画他美丽的肖像。但没有一个可以,尽管一只眼睛和一只国王的脚有缺陷,他们怎么能杀死一幅美丽的画呢?
最后一位画家说,他可以做到这一点,画出国王的经典形象。他的画是宏伟和惊讶的每个人。他以狩猎的方式画王,一个盲目的眼睛和一条弯曲的腿的标志。
 
为什么我们不能从别人那里画出这样的照片?隐藏弱点并强调自己的优势!

  • احمدرضا مرادی

A king who had only one eye and one leg. The king ordered all painters of his realm to paint a beautiful portrait of him. But none could; how could they kill a beautiful painting in spite of a defect in one eye and a king's foot?
Eventually one of the painters said he could do this and painted a classic image of the king. His painting was magnificent and surprised everyone. He painted the king in a manner that targeted a hunt; a sign with a blind eye and a bent leg.
 
Why can not we draw such pictures from others; hiding the weaknesses and highlighting their strengths!

  • احمدرضا مرادی

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را  انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
 چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان! چرا چرا چرا

  • احمدرضا مرادی

#داستان_کوتاه
ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت:
سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت:
قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند...
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.

  • احمدرضا مرادی