قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تو جلسه روضه خانومها، خانم روضه خون رو به بقیه کرد و گفت: به.شوهراتون حق ازدواج مجدد بدین تا به گناه آلوده نشن...! 🤔🤔
همین نصیحت کافی بود که یه خانومی بلند بشه و بره در گوش خانم جلسه ای  بگه: خدا اموات شما رو بیامرزه که با این حرفت راحتم کردی، مونده بودم چجوری بهتون بگم..من زن دوم شوهرتون هستم
خانم جلسه ای از حال رفت و بیهوش شد..
خلاصه با کلی آب پاشیدن رو صورتش و ماساژ قلبی به هوش اومد..
خانومه بهش گفت اگر خودت به حرفات پایبند نیستی الکی مردم رو نصیحت نکن..من خودم شوهر دارم فقط میخواستم ببینم خودت به حرفهایی که میزنی ایمان داری و عمل میکنی یا نه؟
شیطان عنان از کف داده و بر سر زنان از مجلس خارج شد😂😂

  • احمدرضا مرادی

.مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهتر از این بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟


چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »

پنا میبریم به خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف، از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...👌

  • احمدرضا مرادی

😝 از یک عراقی سوال کردن اوضاع عراق چطوره؟

🎭 

گفت: والا اوضاع خیلی خرابه
شلوار کردی میپوشی "کردها" میکشنت!
چپیه قرمز میپوشی "شیعه ها" میکشنت!
عمامه میپوشی "سنی ها " میکشنت!
شلوار لی میپوشی"داعشی ها " میکشنت!

  • احمدرضا مرادی

عروس پادشاه تا درو بازکرد چشمش افتاد به پدر ومادرش خیلی خوشحال شد وبه خدمتکارا گفت که حسابی از شون پذیرایی بشه و با احترام باهاشون برخورد کنن.
خلاصه:بعداز کلی پذیرایی و صحبت وگپ زدن شب شد وموقع خواب.
اوفه وتوفه تا خوابیدند دیدن ی صدایی میاد👂
خدایا چی شده؟؟؟
بله...از تو انباری صدای مرغ وخروس میومد.اوفه هم که روحیه همکاری وامداد رسانیشو دیگه خودتون خبر دارید.
گفت:توفه؟؟؟مردگفت:جان اوفه؟؟
میشنوی صدا میاد بچه ها بچمون ایجیریکنن.
پس چیکارکنیم🤔🤔🤔
گفت حتما کثیف شدن صدامیکنن پاشوببریمشون حموم.
دردسرتون ندم دوستان پامیشن میرن تو انبارویک دیگ بزرگ میذارن تو چاله وزیرشو روشن میکنن وآب دیگ که حسابی به قل قل افتاد چشمتون روز بد نبینه همه مرغ وخروس وجوجهارو ریختن  تو اب.وهیچی دیگه خودتون میتونید تصورکنیدچه اتفاق قشنگی رخ داد.
اوفه:اوفیییی خیالم راحت شد دیدی صداشون افتاد حالا تاصبح راحت میخوابن.
توفه:اوفه جون سرم خیلی میخاره بیا شپیش سرمو بجور.
اوفه گفت:واسده بینم چیکارکنم برات.
دوباره حس هم نوع دوستی ویک شاهکار جدید.
یک خیک تو انباری بود اوفه خیکوپاره کردومالیدش به سر توفه وگفت تاصبح سرت خوب میشه.
صبح شد و خدمتکارا اومدن که اقا وخانومو ببرن واسه صبحانه که دیدن واویلااا😱😱😱
مرغ وخروسا که پخته وله شده تو دیگ رو چاله.
از اونطرفم دارویی که دیشب اوفه به سر توفه مالیده بود چیزی نبود جز شیره انگور.وباعث شده که اوفه وتوفه به هم چسبیده باشن.
رفتن پیش خانوم👸گفتن که چه اتفاقی افتاده وسراسیمه خانوم رفت تو انبار ودید که چه دسته گلی به اب دادن.
یهو گفت:ووووووییی* بابام از گور دربیاد*  این چه کاری بود.پادشاه بیداربشه منو میکشه.
سریع به خدمتکارا دستور داد برن بازار و مرغ وخروس بخرن بیار جای اینا
ومامان باباشم بفرستند حموم.
بعداز اینکه اینکارا تموم شد.دخترشون گفت:مامان بابا خیر ببینید الهی دیگه برید خونه.
خلاصه اوفه وتوفه رو با کوله باری از خوراکی و وسیله فرستاد خونه.

بله عزیزان این شد اخروعاقبت ساده لوحی.ودست گل به اب دادن بعضی از ادما

  • احمدرضا مرادی


القصه...اوفه وتوفه همینجوری که میرفتند رسیدند به یک درخت خشک که با وزش باد هی شاخه هاش تکون میخوردند🌴...اوفه گفت:توفه؟؟؟؟مرد گفت:جون اوفه
گفت نگا درخته گناه داره چجوری از
سرما میلرزه😔😔
توفه گفت خب میگی چیکارکنیم🤔🤔🤔
زنش گفت بیا پارچه ای که اوردیم واسه دخترمون بندازیم توسرش که سرما نخوره🙂🙂
سرتونو دردنیارم پارچه رو پیچیدن به تنه درخت و شاد وخوشحال به طرف قصر پادشاه به راه افتادند
بعداز چندساعت اوفه وتوفه بلاخره به خونه دخترشون رسیدند...
شروع کردند به کلون زدن تا اینکه یکی از خدمتکارای قصر اومد ودرو بازکرد..
خدمتکار رفت پیش خانوم👸 وگفت:خانم جان دوتا*سایل*اومدند خدمتتون میخوان شماروببینند..
خانوم رفت دم دروچشمش افتاد به...

  • احمدرضا مرادی

یکی بید یکی نبید غیرخداهیشکی نبید
توی ی شهری ی زن وشوهر ساده ای زندگی میکردند با اسم اوفه وتوفه.اینا ی دختر داشتند که از شانس بلندش شوهرش دادن به پسر پادشاه.
یروز تصمیم گرفتن برن خونه دخترشون پس ی خیک روغن؛ی تیکه پارچه؛اماده کردند که ببرن واسه دخترشون
خلاصه از خونه اومدن بیرون دیدن ی دزدی تو کوچه وایساده اوفه گفت:اوی دزد بدجنس ماطلاهامونو گذاشتیم تو چاله زیر خاکیشترا  ویک کله پاچه هم تو قابلمه داریم.نری طلاهابرداری وکله هم بخوریااا ورفتند.از قضا دزدم رفت طلاهارو برداشت کله پاچه هم خورد ورفت.
اوفه وتوفه رفتند ورفتند تا رسیدن به ی زمین خشک وپر از ترک.زنه گفت:توفه؟؟؟
مرد گفت:جون اوفه..گفت میبینی چقد زمین دست وپاهاش ترک شدنه وخشک شده خیک روغن بیار تا دستاشو چرب کنیم
سرتونو درد نیارم.توفه خیک روغن وپاره کردو همه روغنو ریختن تو ترکای زمین.
اوفه گفت خیرببینی حالا یذره دستاش نرم میشه
همینجوری که به راهشون ادامه میدادند رسیدند به.......

  • احمدرضا مرادی