قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

۱۲ مطلب با موضوع «قصه» ثبت شده است

The mountain was a tall, four-egg-eagle nest on top of it. One earthquake struck the mountain, causing one of the eggs to slip from the slopes of the mountain. By chance, the eggs reached the farm. It was full of chicken and cock. Bulls and cocks knew that ..


They should take care of this egg. Finally, the old chicken volunteered to sit on it and keep it warm until the chickens were born. One day the egg broke and the eagle's chick came out. The eagle's egg was raised like other chicks, and longitudinally The eagle's chick did not believe it was anything but a cock. He loved life and his family, but something shouted from within you that you are more than that. Until one day he was playing on the field, he noticed a few eagles climbing up the sky and flying. The eagle sighed and said: I wish I could fly like them. The boars and shepherds began laughing and saying, "You can not fly a cock and a cock. But the eagle continues to fly to its real family, flying in the sky." They stared and wished to fly. But whenever the eagle spoke of dreams, they were told that your dream did not come to the truth, and the eagle believed aloud.
After a while, he did not think about flying again and he continued to live like a cock and died after many years of koury's life.

  • احمدرضا مرادی

الوجه الصفع کان ملیئا الدجاج و الدیک الثیران و الدیوک یعرفون أن ...
لم یصدق الفرخ النسر أنه کان أی شیء سوى الدیک. کان یحب الحیاة وعائلته، ولکن شیئا صرخ من داخل لک أن کنت أکثر من ذلک. حتى یوم واحد کان یلعب فی المیدان، لاحظ بعض النسور تسلق السماء والطیران. کانوا یحدقون ویودون الطیران، ولکن کلما تکلم النسر عن أحلام، قیل لهم أن حلمک لم یأت إلى الحقیقة، والنسر یعتقد بصوت عال.
بعد فترة من الوقت، وقال انه لم یعد یعتقد من الطیران واستمر فی العیش مثل الدیک وتوفی بعد سنوات عدیدة من حیاة کوری.

  • احمدرضا مرادی

عروس پادشاه تا درو بازکرد چشمش افتاد به پدر ومادرش خیلی خوشحال شد وبه خدمتکارا گفت که حسابی از شون پذیرایی بشه و با احترام باهاشون برخورد کنن.
خلاصه:بعداز کلی پذیرایی و صحبت وگپ زدن شب شد وموقع خواب.
اوفه وتوفه تا خوابیدند دیدن ی صدایی میاد👂
خدایا چی شده؟؟؟
بله...از تو انباری صدای مرغ وخروس میومد.اوفه هم که روحیه همکاری وامداد رسانیشو دیگه خودتون خبر دارید.
گفت:توفه؟؟؟مردگفت:جان اوفه؟؟
میشنوی صدا میاد بچه ها بچمون ایجیریکنن.
پس چیکارکنیم🤔🤔🤔
گفت حتما کثیف شدن صدامیکنن پاشوببریمشون حموم.
دردسرتون ندم دوستان پامیشن میرن تو انبارویک دیگ بزرگ میذارن تو چاله وزیرشو روشن میکنن وآب دیگ که حسابی به قل قل افتاد چشمتون روز بد نبینه همه مرغ وخروس وجوجهارو ریختن  تو اب.وهیچی دیگه خودتون میتونید تصورکنیدچه اتفاق قشنگی رخ داد.
اوفه:اوفیییی خیالم راحت شد دیدی صداشون افتاد حالا تاصبح راحت میخوابن.
توفه:اوفه جون سرم خیلی میخاره بیا شپیش سرمو بجور.
اوفه گفت:واسده بینم چیکارکنم برات.
دوباره حس هم نوع دوستی ویک شاهکار جدید.
یک خیک تو انباری بود اوفه خیکوپاره کردومالیدش به سر توفه وگفت تاصبح سرت خوب میشه.
صبح شد و خدمتکارا اومدن که اقا وخانومو ببرن واسه صبحانه که دیدن واویلااا😱😱😱
مرغ وخروسا که پخته وله شده تو دیگ رو چاله.
از اونطرفم دارویی که دیشب اوفه به سر توفه مالیده بود چیزی نبود جز شیره انگور.وباعث شده که اوفه وتوفه به هم چسبیده باشن.
رفتن پیش خانوم👸گفتن که چه اتفاقی افتاده وسراسیمه خانوم رفت تو انبار ودید که چه دسته گلی به اب دادن.
یهو گفت:ووووووییی* بابام از گور دربیاد*  این چه کاری بود.پادشاه بیداربشه منو میکشه.
سریع به خدمتکارا دستور داد برن بازار و مرغ وخروس بخرن بیار جای اینا
ومامان باباشم بفرستند حموم.
بعداز اینکه اینکارا تموم شد.دخترشون گفت:مامان بابا خیر ببینید الهی دیگه برید خونه.
خلاصه اوفه وتوفه رو با کوله باری از خوراکی و وسیله فرستاد خونه.

بله عزیزان این شد اخروعاقبت ساده لوحی.ودست گل به اب دادن بعضی از ادما

  • احمدرضا مرادی


القصه...اوفه وتوفه همینجوری که میرفتند رسیدند به یک درخت خشک که با وزش باد هی شاخه هاش تکون میخوردند🌴...اوفه گفت:توفه؟؟؟؟مرد گفت:جون اوفه
گفت نگا درخته گناه داره چجوری از
سرما میلرزه😔😔
توفه گفت خب میگی چیکارکنیم🤔🤔🤔
زنش گفت بیا پارچه ای که اوردیم واسه دخترمون بندازیم توسرش که سرما نخوره🙂🙂
سرتونو دردنیارم پارچه رو پیچیدن به تنه درخت و شاد وخوشحال به طرف قصر پادشاه به راه افتادند
بعداز چندساعت اوفه وتوفه بلاخره به خونه دخترشون رسیدند...
شروع کردند به کلون زدن تا اینکه یکی از خدمتکارای قصر اومد ودرو بازکرد..
خدمتکار رفت پیش خانوم👸 وگفت:خانم جان دوتا*سایل*اومدند خدمتتون میخوان شماروببینند..
خانوم رفت دم دروچشمش افتاد به...

  • احمدرضا مرادی

یکی بید یکی نبید غیرخداهیشکی نبید
توی ی شهری ی زن وشوهر ساده ای زندگی میکردند با اسم اوفه وتوفه.اینا ی دختر داشتند که از شانس بلندش شوهرش دادن به پسر پادشاه.
یروز تصمیم گرفتن برن خونه دخترشون پس ی خیک روغن؛ی تیکه پارچه؛اماده کردند که ببرن واسه دخترشون
خلاصه از خونه اومدن بیرون دیدن ی دزدی تو کوچه وایساده اوفه گفت:اوی دزد بدجنس ماطلاهامونو گذاشتیم تو چاله زیر خاکیشترا  ویک کله پاچه هم تو قابلمه داریم.نری طلاهابرداری وکله هم بخوریااا ورفتند.از قضا دزدم رفت طلاهارو برداشت کله پاچه هم خورد ورفت.
اوفه وتوفه رفتند ورفتند تا رسیدن به ی زمین خشک وپر از ترک.زنه گفت:توفه؟؟؟
مرد گفت:جون اوفه..گفت میبینی چقد زمین دست وپاهاش ترک شدنه وخشک شده خیک روغن بیار تا دستاشو چرب کنیم
سرتونو درد نیارم.توفه خیک روغن وپاره کردو همه روغنو ریختن تو ترکای زمین.
اوفه گفت خیرببینی حالا یذره دستاش نرم میشه
همینجوری که به راهشون ادامه میدادند رسیدند به.......

  • احمدرضا مرادی
Long tail rabbit

In ancient times, he lived a rabbit with long tail and small ears; all rabbits had this form. But this rabbit was liked by a cunning fox. No matter how much everyone said, the rabbit's friendship with the fox was not right, the rabbit did not listen to them. Because he played with the fox and was very happy

One day the fox came to the rabbit and said: "Will you go fishing today
"

The rabbit said, "What do we go fishing?" When we have neither a hook nor a bait
The fox said, "There's nothing!" We sit together by the beach. Then put your long tail into the water. When the head of the fish was found to bite, you throw him on the beach

The rabbit says: "Why do not you throw it in the water?"

The fox answered, "Because your tail is more beautiful and taller, and so it fools the fish"

The poor rabbit accepted, and the two drove to the beach. When they arrived on the beach, the rabbit put his tail in the water. Soon the rabbit shouted: I thought I was having a fish with a vermin. what should I do now

The fox said, "Throw the fish to the beach"

The rabbit said: "I think the fish is big because he takes me into the water"

The fox approached the water with joy and said: But that's not fish! The turtle is

The rabbit shouted: "Help me, whatever it is, drowns me." I'm strangled now

The fox said, but how can I save you

The rabbit said, "Well, take me to the beach

The fox took the ears of the rabbit and began to pull it. So much so that the ears of the rabbit became longer and longer. On the other side of the turtle, the rabbit's tail was bitten and thrown. It was so tight that the rabbit was tucked away. The turtle went away

  • احمدرضا مرادی

长尾兔
在古代,他生活着一条长尾巴和小耳朵的兔子,所有的兔子都有这种形式。但这只兔子被一只狡猾的狐狸所喜爱。不管大家多说,兔子和狐狸的友谊是不对的,兔子听不懂。因为他和狐狸玩,很开心

有一天狐狸来到兔子说:“你今天去钓鱼吗

兔子说:“我们去钓鱼什么?当我们既没有钩子也没有诱饵

狐狸说:“没什么!我们坐在海边一起然后把你的长尾巴放进水中。当鱼头被发现咬了,你把他扔在沙滩上

兔子说:“你为什么不把它扔在水里

狐狸回答说:“因为你的尾巴更美丽和更高,所以它愚弄鱼

可怜的兔子接受了,两人开车去海滩。当他们到达海滩时,兔子将他的尾巴放在水中。兔子很快就喊道:我以为我有一只有害虫的鱼。我该怎么办

狐狸说:“把鱼扔到沙滩上

兔子说:“我觉得鱼很大,因为他把我带进水里

狐狸快乐地接近水,说:但这不是鱼!乌龟是

兔子喊道:“帮助我,无论如何,淹死了我。”我现在被勒死了

狐狸说,但我怎么能救你

兔子说:“好吧,带我去海滩

狐狸拿起兔子的耳朵,开始拉扯它。那么兔子的耳朵变得越来越长了。在乌龟的另一边,兔子的尾巴被咬了,被扔了。它太紧了,兔子被卷起来了。乌龟走了
  • احمدرضا مرادی

خرگوش دم دراز

در روزگاران قدیم خرگوشی زندگی می کرد که دم دراز و گوش های کوچکی داشت؛ یعنی همه ی خرگوش ها این شکلی بودند. اما این خرگوش با یک روباه حیله گر دوست شده بود. هر چه قدر همه می گفتند دوستی خرگوش و روباه درست نیست، خرگوش به حرف آن ها گوش نمی داد. چون با روباه بازی می کرد و بسیار شاد بود.

روزی از روزها روباه پیش خرگوش آمد و گفت: امروز می آیی برویم ماهیگیری؟

خرگوش گفت: چه طوری برویم ماهیگیری؟ وقتی نه قلاب داریم و نه طعمه؟!

روباه گفت: کاری ندارد! با هم کنار ساحل می نشینیم. آن وقت تو دم درازت را درون اب بینداز. هر وقت سر و کله ی ماهی برای گاز گرفتن پیدا شد، تو او را به ساحل پرتاب کن.

خرگوش دم دراز گفت: تو چرا دمت را در آب نمی اندازی؟

روباه جواب داد: چون دم تو قشنگ تر و بلندتر است و به همین خاطر ماهی ها را گول می زند.

خرگوش بیچاره قبول کرد و دوتایی به طرف ساحل به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، خرگوش دمش را در آب گذاشت. چیزی نگذشت که خرگوش فریاد زد: فکر کنم با دمم ماهی گرفتم. حالا چه کار کنم؟

روباه گفت: با دمت ماهی را به ساحل بینداز!

خرگوش گفت: فکر کنم ماهی بزرگی است؛ چون او دارد من را به درون آب می کشد!

روباه با خوش حالی به آب نزدیک شد و گفت: اما این که ماهی نیست! لاک پشت است.

خرگوش فریاد زد: کمکم کن، هرچه که هست دارد من را غرق می کند. الان خفه می شوم.

روباه گفت: ولی من چطوری تو را نجات بدهم؟

خرگوش گفت: خب تو هم من را به سمت ساحل بکش!

روباه هم گوش های خرگوش را گرفت و شروع کرد به کشیدن. آن قدر کشید که گوش های  خرگوش دراز و درازتر شد. از آن طرف هم لاک پشت دم خرگوش را گاز گرفته بود و می کشید. آن قدر محکم گرفته بود که دم دراز خرگوش کنده شد. لاک پشت هم رفت.

  • احمدرضا مرادی

小池塘里,三条鱼生活着。鱼是绿色,聪明聪明,橙色鱼不那么聪明,鱼是红色,颠簸和ماهی微弱的有一天,两名渔民越过池塘,出发去钓鱼。三条鱼听到渔民的话。聪明聪明,没有时间流失的绿色鱼逃离了将集水区连接到蓝色溪流的狭窄道路。明天的渔民到达并关闭了池塘。刚刚意识到危险的橙色鱼对我自己说,如果我不明智地思考,我会被渔民捕获。所以他淹死了自己,来到了水面。一个想到鱼死了的渔夫把他从水里扔出来,把水倒在水中,鱼就利用了这个机会逃跑了。那些没有及时使用智慧和思想的红鱼,来回走动,让渔民跌倒

  • احمدرضا مرادی

ماهیIn the small pond, three fish lived. The fish were green, savvy and intelligent, the orange fish were less intelligent, and the fish were red, bumpy and feeble. One day two fishermen crossed the pond and set out to take their tour to catch fish. Three fish heard the fishermen's words. The green fish, who was smart and clever without any time losing, escaped the narrow path that connected the water catchment to the blue stream. Tomorrow fishermen arrived and closed the pond. The orange fish, who had just realized the danger, said to myself, if I did not think wisely sooner, I would be captured by fishermen. So he drowned himself and came to the surface of the water. One fisherman who thought the fish was dead, took him out of the water and threw water into the water, and the fish took advantage of this opportunity and fled. The redfish, which did not use its wisdom and thought in a timely manner, went so far to and fro so that the fishermen fell.

  • احمدرضا مرادی