The
little girl doll told the guest, "Do you want to see your bride?" The
guest replied kindly, "Yes. Lady ran and brought all his dolls, some of
them very cute among them ..."
There
was a Barbie doll. She asked the girl what they loved most of all ...
and thought to herself: Barbie, sure. But she was very surprised when
she saw. Grabbing a piece of doll that was a hand. He
said: "I love it most of all." Curiously, he asked: "It's not too
beautiful!" The little girl replied: "If I do not like her, I do not
have any other icons to play with her and love her, Breaking down
...
- ۰ نظر
- ۱۸ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۳
مرد
کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد.
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک
روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای
راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت
را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در
دم کشته شد.در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر
وقت...یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش
میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد
عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه
مخالفت تکان میداد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.