مردی
برای اعتراف نزد کشیش رفت.«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من
به یک یهودی پناه دادم»«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»«اما من ازش خواستم
برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد».
مردی
برای اعتراف نزد کشیش رفت.«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من
به یک یهودی پناه دادم»«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»«اما من ازش خواستم
برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد».«خوب
البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی،
بنابر این بخشیده می شوی»«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا
میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»«چی می خوای بپرسی پسرم؟»«به نظر شما باید
بهش بگم که جنگ تموم شده؟»
- ۲ نظر
- ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۲۲
زن
نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او
گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و
در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه
مینوشید پیدا کرد ...در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید:چی شده
عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!