زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم.
- ۰ نظر
- ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۱
مردی
برای اعتراف نزد کشیش رفت.«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من
به یک یهودی پناه دادم»«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»«اما من ازش خواستم
برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد».
داد:بله.دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از انها خیلی بانمک بودن دربین انها...
مرد
کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد.
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک
روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای
راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت
را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در
دم کشته شد.در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر
وقت...یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش
میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد
عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه
مخالفت تکان میداد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
صبح
ساعت 5قدیم: به آهستگی از خواب بیدار میشود. نماز میخواند و سپس به لانه
مرغها میرود تاتخم مرغها را جمع کندجدید: مثل خرچنگ به رختخواب سبیده و خر و
پف میکند.صبح ساعت 6 قدیم: شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ،
سفره صبحانه را باعشق و علاقه انداخته و با مهربانی مشغول بوسیدن صورت آقای
شوهر است تا از خواب بیدار شود.جدید: بازهم خوابیده است
