اوفه وتوفه ....قسمت اول
یکی بید یکی نبید غیرخداهیشکی نبید
توی ی شهری ی زن وشوهر ساده ای زندگی میکردند با اسم اوفه وتوفه.اینا ی دختر داشتند که از شانس بلندش شوهرش دادن به پسر پادشاه.
یروز تصمیم گرفتن برن خونه دخترشون پس ی خیک روغن؛ی تیکه پارچه؛اماده کردند که ببرن واسه دخترشون
خلاصه از خونه اومدن بیرون دیدن ی دزدی تو کوچه وایساده اوفه گفت:اوی دزد بدجنس ماطلاهامونو گذاشتیم تو چاله زیر خاکیشترا ویک کله پاچه هم تو قابلمه داریم.نری طلاهابرداری وکله هم بخوریااا ورفتند.از قضا دزدم رفت طلاهارو برداشت کله پاچه هم خورد ورفت.
اوفه وتوفه رفتند ورفتند تا رسیدن به ی زمین خشک وپر از ترک.زنه گفت:توفه؟؟؟
مرد گفت:جون اوفه..گفت میبینی چقد زمین دست وپاهاش ترک شدنه وخشک شده خیک روغن بیار تا دستاشو چرب کنیم
سرتونو درد نیارم.توفه خیک روغن وپاره کردو همه روغنو ریختن تو ترکای زمین.
اوفه گفت خیرببینی حالا یذره دستاش نرم میشه
همینجوری که به راهشون ادامه میدادند رسیدند به.......
- ۹۶/۰۷/۰۴