قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

اوفه و توفه قسمت آخر

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۱ ب.ظ

عروس پادشاه تا درو بازکرد چشمش افتاد به پدر ومادرش خیلی خوشحال شد وبه خدمتکارا گفت که حسابی از شون پذیرایی بشه و با احترام باهاشون برخورد کنن.
خلاصه:بعداز کلی پذیرایی و صحبت وگپ زدن شب شد وموقع خواب.
اوفه وتوفه تا خوابیدند دیدن ی صدایی میاد👂
خدایا چی شده؟؟؟
بله...از تو انباری صدای مرغ وخروس میومد.اوفه هم که روحیه همکاری وامداد رسانیشو دیگه خودتون خبر دارید.
گفت:توفه؟؟؟مردگفت:جان اوفه؟؟
میشنوی صدا میاد بچه ها بچمون ایجیریکنن.
پس چیکارکنیم🤔🤔🤔
گفت حتما کثیف شدن صدامیکنن پاشوببریمشون حموم.
دردسرتون ندم دوستان پامیشن میرن تو انبارویک دیگ بزرگ میذارن تو چاله وزیرشو روشن میکنن وآب دیگ که حسابی به قل قل افتاد چشمتون روز بد نبینه همه مرغ وخروس وجوجهارو ریختن  تو اب.وهیچی دیگه خودتون میتونید تصورکنیدچه اتفاق قشنگی رخ داد.
اوفه:اوفیییی خیالم راحت شد دیدی صداشون افتاد حالا تاصبح راحت میخوابن.
توفه:اوفه جون سرم خیلی میخاره بیا شپیش سرمو بجور.
اوفه گفت:واسده بینم چیکارکنم برات.
دوباره حس هم نوع دوستی ویک شاهکار جدید.
یک خیک تو انباری بود اوفه خیکوپاره کردومالیدش به سر توفه وگفت تاصبح سرت خوب میشه.
صبح شد و خدمتکارا اومدن که اقا وخانومو ببرن واسه صبحانه که دیدن واویلااا😱😱😱
مرغ وخروسا که پخته وله شده تو دیگ رو چاله.
از اونطرفم دارویی که دیشب اوفه به سر توفه مالیده بود چیزی نبود جز شیره انگور.وباعث شده که اوفه وتوفه به هم چسبیده باشن.
رفتن پیش خانوم👸گفتن که چه اتفاقی افتاده وسراسیمه خانوم رفت تو انبار ودید که چه دسته گلی به اب دادن.
یهو گفت:ووووووییی* بابام از گور دربیاد*  این چه کاری بود.پادشاه بیداربشه منو میکشه.
سریع به خدمتکارا دستور داد برن بازار و مرغ وخروس بخرن بیار جای اینا
ومامان باباشم بفرستند حموم.
بعداز اینکه اینکارا تموم شد.دخترشون گفت:مامان بابا خیر ببینید الهی دیگه برید خونه.
خلاصه اوفه وتوفه رو با کوله باری از خوراکی و وسیله فرستاد خونه.

بله عزیزان این شد اخروعاقبت ساده لوحی.ودست گل به اب دادن بعضی از ادما

  • احمدرضا مرادی

نظرات  (۱)

ا!این که داستان صمد بهرنگی ه!
پاسخ:
ممکنه ولی من تا یاد دارم از قدیم پدر بزرگها و مادربزرگهای ما این را میگفتند و معتقدند که این از قدیم و ندیم برای اونها گفته شده
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی