قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

دوتا دیوونه از تیمارستان با کلی نقشه کشیدن فرار میکنن
روز بعد دوباره بر مییگردن تیمارستان
رفیقاشون میان میگن احمقا فرار کردین چرا برگشتین دوباره؟؟؟
میگن:اخه دیروز نقشمونو ازمایشی انجام دادیم انشالله امروز اجراش میکنیم😂

  • احمدرضا مرادی

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻮﺷﻴﺸﻮ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﮓ
ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﮕﻪ :
ﺩﺧﺘﺮ : ﮔﻮﺷﻴﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻨﺖ ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺑﺎ😥
ﭘﺪﺭﻩ : ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ😊
ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﻳﺎﺍﺍﺍ😶
ﭘﺪﺭﻩ : ﺍﺧﻪ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﮑﺎﺭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﻲ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﺪﻡ😤
ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻣﻴﺸﻲ ، ﮐﺴﻲ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩ ؟؟😐
ﭘﺪﺭﻩ : ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﻮﯾﺎ ﺍﺱ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﻴﺎﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﺮﻳﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻱ
ﺳﺮﺕ ﺷﻠﻮﻏﻪ😕
ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﻭﺍﺳﻪ ﭼﻲ ﺍﻳﻨﻮ ﮔﻔﺘﻲ ؟😳
ﭘﺪﺭﻩ : ﭼﻮﻥ ﻗﺒﻠﺶ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﺍﺩ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﯼ ﺧﺮﻳﺪ😑😂😂😂

  • احمدرضا مرادی

یhttp://pic.photo-aks.com/photo/vehicles/boat-ship/large/Old-ship-in-storm.jpgک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند.دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند.چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرفکرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.اهفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعابرداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرقشد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرارداشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعدمثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد آن مرد، یک کشتی که در قسمت او و در کناره جزیره لنگر  انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.با خودش فکر می کرد که دیگری  شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :"چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟"مرد اول پاسخ داد:"  نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست "آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
"تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی"مرد پرسید:" به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ ""او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود .

  • احمدرضا مرادی

نتیجه تصویری برای عکس نقاشی از پسر سرخپوستاعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!رییس: «از کجا می دونید؟»پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!

  • احمدرضا مرادی
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ، کشاورز دامپزشک میاره .دامپزشک میگه : ” اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید “گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: “بلند شو بلند شو” گاو هیچ حرکتی نمیکنه
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: ” بلند شو بلند شو رو پات بایست” باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش روز سوم دوباره گوسفند میره میگه: “سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی ” گاو با هزار زور پا میشه..صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه: ” گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم …گوسفند رو قربونی کنید… “
نتیجه اخلاقی : خودتونو نخود هر آشی نکنید !
  • احمدرضا مرادی

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.  یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.  پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟  کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. 
  • احمدرضا مرادی

نتیجه تصویری برای عکس نقاشی از اسکناس دلارمرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم!رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش!
من موندم و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست!
مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم!
به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل.
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید: همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین : خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید’
  • احمدرضا مرادی

http://images.persianblog.ir/70299_ugJD1ETI.JPGدر قدیم برای قمار بازی علاوه بر خانه هائی که در آن قمار راه می انداختند مکانهای مثل خرابه ها و پشت دروازه های شهر و روی پشت بام حمامها و جاهای کم رفت و آمد سفره هائی برای این کار گشوده میشد و گرداننده قمار را کاسه کوزه دار می گفتند
کاسه کوزه سمبل این حرفه بشمار میرفت و غرض از کاسه ظرفی بود که از هر یک تومان بُرد , یک قران سهم گرداننده یا قمار خانه دار در آن انداخته میشد یعنی یک دهم مبلغ بُرد و کوزه نیز گلدان دهن باریک یا کوزه کوچکی بود که تاس را در آن ریخته و تکان داده و روی بساط می انداختند تا از یک تا شش چه رقمی بنشیند
و البته هنگامی که کار به دعوا و چاقو کشی رسیده و آژان و پاسبان پست سر رسیده و به بساط قماربازها حمله می کردند اول کار آنها این بود که با لگدی کاسه و کوزه و بساط داخل سفره را به کناری پرت کرده و با گفتن جمع کن کاسه کوزه تو , همه اراذل را ریسه کرده و به کلانتری محل می بردند.
  • احمدرضا مرادی


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘یک دفعه کلاس از خنده ترکید …بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم پنج سال  پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .

  • احمدرضا مرادی

گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدم ها جایگاهی می بخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند!

  • احمدرضا مرادی