قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

روزی ناصرالدین قاجار و همراهانش به باغ دوشان تپه رفتند. بوته گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد. شاه کاغذ و قلم نقاشی خواست تا شروع به نقاشی کند. نقاشی که تمام شد، آنرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟
مستوفی الممالک پاسخ داد: قربان خیلی خوب است.
اقبال الدوله گفت: قربان حقیقتا عالی است و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد: قربان نظیر ندارد. و بعد یکی دیگر گفت این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است.
نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت: حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم از عطر و بوی خود گل، بیشتر است، همه حضار خندیدند...
بعد از آنکه خلوت شد، شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: این پدرسوخته ها را دیدی؟ من باید با این بی نا...ها مملکت را اداره کنم.

  • احمدرضا مرادی

می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.

  • احمدرضا مرادی

از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!

  • احمدرضا مرادی

.مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهتر از این بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟


چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »

پنا میبریم به خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف، از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...👌

  • احمدرضا مرادی