قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت پندآموز» ثبت شده است

یک شرکت موفق محصولات زیبایی در یک شهر بزرگ از مردم خواست که نامه ی مختصری درباره زیباترین زنی که می شناسد همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه به شرکت ارسال شد. نامه ای بخصوصی توجه کارکنان را جلب کرد,و فورا آن را به دست رئیس شرکت دادند.نامه توسط یک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کند.با تصحیح برخی کلماتش خلاصه ی نامه اش به شرح زیر است.
زن زیبایی یک خیابان پایین تر از من زندگی می کند.من هر روز او را ملاقات می کنم.او به من این احساس را می دهد که مهم ترین پسر این دنیا هستم.ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد.او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم,او همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند.آن پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه می داد:”این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست.امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم.”
رئیس شرکت در حالی که تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود,خواست که عکس این زن را ببیند.منشی او عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته و در یک صندلی چرخدار نشسته بود.موهای خاکستریش را دم اسبی کرده بود و چین و چروک صورتش در خطوط چین و چروک چشم هایش محو شده بود.رئیس شرکت با تبسم گفت:”ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم.او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارد.”
 
 
 
 

 

 

 

 

  • احمدرضا مرادی

یک شرکت موفق محصولات زیبایی در یک شهر بزرگ از مردم خواست که نامه ی مختصری درباره زیباترین زنی که می شناسد همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه به شرکت ارسال شد. نامه ای بخصوصی توجه کارکنان را جلب کرد,و فورا آن را به دست رئیس شرکت دادند.نامه توسط یک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کند.با تصحیح برخی کلماتش خلاصه ی نامه اش به شرح زیر است.
زن زیبایی یک خیابان پایین تر از من زندگی می کند.من هر روز او را ملاقات می کنم.او به من این احساس را می دهد که مهم ترین پسر این دنیا هستم.ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد.او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم,او همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند.آن پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه می داد:”این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست.امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم.”
رئیس شرکت در حالی که تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود,خواست که عکس این زن را ببیند.منشی او عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته و در یک صندلی چرخدار نشسته بود.موهای خاکستریش را دم اسبی کرده بود و چین و چروک صورتش در خطوط چین و چروک چشم هایش محو شده بود.رئیس شرکت با تبسم گفت:”ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم.او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارد.”

  • احمدرضا مرادی