می

- ۱ نظر
- ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۱:۲۴
می
روزی ناصرالدین قاجار و همراهانش به باغ دوشان تپه رفتند. بوته گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد. شاه کاغذ و قلم نقاشی خواست تا شروع به نقاشی کند. نقاشی که تمام شد، آنرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟
مستوفی الممالک پاسخ داد: قربان خیلی خوب است.
اقبال الدوله گفت: قربان حقیقتا عالی است و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد: قربان نظیر ندارد. و بعد یکی دیگر گفت این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است.
نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت: حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم از عطر و بوی خود گل، بیشتر است، همه حضار خندیدند...
بعد از آنکه خلوت شد، شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: این پدرسوخته ها را دیدی؟ من باید با این بی نا...ها مملکت را اداره کنم.
شخصی
نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد
شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق
او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .
پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .
آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .
نگاهی
به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من
کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او
کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود .
مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .
بی درنگ بر
خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می
خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .
پس با خود
فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم
اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ،
آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .
کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟
گفتم
: من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده
است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم
تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .
چون عروس این
سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود
باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا
شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم
،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس
التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم
و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را
راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!
نتیجه اخلاقی:مرها !!!!!! ....... از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره..
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.
روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین
کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به
قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ
ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور
شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و
ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه
بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...
هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم
در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که
پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را
مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون
و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد،
ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم
که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از
جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای
بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای
امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن
شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.
در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت،
"ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک
شدن کوروش را می کشید!
در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی
مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله
نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که
دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید
و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها
کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی
یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید،
اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی
کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده
شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر
نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر
عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم
دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به
زمین افتاده است.
در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه
کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و
دست هایش را بستند...
کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع
گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را
که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش
گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام
ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی
پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟
ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم
انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی
کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا
شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان
هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت
به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!
کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و
سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما
من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد
کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین
طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات
نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر
نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.
ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش
گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای
پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که
تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند،
به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی
رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای
در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای
اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود
صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.
ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است
و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله
خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.
از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود
و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را
به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور
داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل
رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر
دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و
آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و
با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار
قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد
گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.
کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیانگذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی، بنیان گذاری حقوق بشر، پایهگذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن بردهها و بندیان، احترام به دینها و کیشهای گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده است
وکان الرجل یسمى "الفیلق"، وقتل شقیقه على ید جندی فی سایروس فی واحدة من الحروب. سایروس
ثم دخلت رسمیا کان علیه الحال قبل له، لرسم ثم عربة من الشمس للتحرک جلب
عربة من الشمس تحمل الشمس وستة عشر الخیول البیضاء، 03:56 مرکبات تم إغلاقه
ولم یشاهد الناس زخرفة الحصان ...
لم یقود أحد فی الزلاجات، وحتى سایروس نفسه لم خطوة فی عربة، وبعد الکرسی المتحرک کروس، وقال انه شنت الحصان. وبما أن ملک إیران کان له لحیة طویلة، کان شعر مجعد وملتحی ومزین بالمجوهرات فی المهرجانات والأعیاد الرسمیة. سایروس
بحیث أفلاطون وزینوفون هیرودوت ووغیرهم کتبوا کانت الفائدة فی الترف ولیس
فی الحیاة الخاصة من الترف تجنبها، ولکن عرفت أن الإجراءات الرسمیة لدیها
الفاخرة أن تکون کذلک أن هؤلاء الناس الذین لدیهم المعرفی لم یکن لدیک أعجب بها ترفها. فی
أیام کورش، وجوهرة مشرقة ومسمار معطف الحصان ومعبد "بعل" الله یشکل الذهاب
والتعادل کان سایروس من أی وقت مضى رسمیا دخلت المدینة من الإمبراطوریة
الفارسیة (الوثنیة سکان ذهبوا إلى معبد الإله العظیم لتلک المدینة، حتى أن السکان المحلیین یعرفون أنه یحترم دینهم ودینهم.
کما سایروس سافر الحصان إلى المعبد، ومذهلة فیونی مطلق النار فی منتصف فروع ضخمة من شجرة توجه نهج سایروس.
صوت رمی الأوراق، وکلها جاءت إلى الأذنین، وجمیع رؤساء لاحظت الشجرة التی کانت تجلس على أحد فروعها. فی اللحظة التی صدر فیها صوت الشعاع فی الفضاء، سایروس ذهب الحصان إلى الرأس. إذا لم یذهب الحصان إلى سام فی نفس اللحظة، ضربت الفروع الثلاثة حلق کوروش وقتلته. سایروس
بسبب رش الحصان خرج والحرس الامبراطوری الذی وراءه، وقال انه کان محاطا
الثدی درع الذاتی التی من شأنها أن انحنی اجلالا واکبارا له أن یلقى، نتیجة
لسماع الرنه والسفیر لتمریر یولیو، وجدت أن تم اغتیاله من قبل سایروس، وکانوا سعداء بعد رؤیته صحیة، لأنهم یعتقدون أن سایروس کان على الأرض لأنه ضرب.
وبینما حاصر بعض الحراس جاوید سایروس، احاط بعضهم بالشجرة وغادروا الجسر وأغلقوا أیدیهم ...
أبلغت
سایروس بعد الموردین محاولة سمعة انه سیبقی حتى بعد تحدید عقوبته والحصان
التی من شأنها أن ینقذه من الموت قد التمسید وضع ورکوب من الهیکل قبل و فی ذلک المعبد، الذی کان قصر ضخم مع سبعة طوابق، وقفت أمام تمثال بعل. بعد عودته من المعبد، أمره سایروس بجلبه إلیه وسأله ما أطلق النار علیک وأردت قتلی؟
أجاب
الصدد، أیها الملک، وکأنه جندی لک أخی قتل، کنت أرید الانتقام لأخی وأنا
واثق بأننی سوف أقتلک لأن شعاع أنا لا تجعل من الخطأ وأنا أطلق النار ثلاث
جامعات لک أترک، ولکن بمجرد اطلاق
النار قوسی فصلت، الحصان کنت حصلت على المال، والآن وأنا أعلم أنک تدعم
إله بعل والآلهة الأخرى هی، وإذا کنت تعرف أنک من بعل وراء آلهة أخرى
حمایتک، لکم، محاولة یکن لدیک ل لم أکن رمی حزبکم!
وقال سایروس فی القانون أنه إذا کان قاتل لا تصل إلى الهدف المقصود، ثم دلیل أنه / انها ترید اغتیال ینبغی أن یؤخذ بعین الاعتبار. ولکنی أعتقد أنه عندما ألقیت رصاصة علی، کنت تسیء یدیه بید واحدة وتحمل القوس بید أخرى. وقال کورت الشیء نفسه. وقال
سایروس، وکلتا یدیه فی خاطىء هجوم وأننی لو کنت معاقبة لک، لقد أصدرت
تعلیماتی إلى أیدی اثنین لخفض ولکن إذا فقدت کلتا یدیه لا أکثر یمکن خبزک
تثقیف الرأی، هو أن أعاقبک تجاهل سوف.
الملک الذی لا یستطیع أن یصدق أن ملک إیران قد عانى من عقابه، وقال الملک، لن تقتلنی؟ وقال سایروس لا. هل قلت للملک، ألا ترفع یدی؟ وقال سایروس لا. وقال سایروس نفسه. إذا، لماذا سألتنی لماذا لم تدفع عقابی إذا أردت أن أقتل نفسی؟
سایروس قال أنا ذاهب لإدخال لک.
من ذلک الیوم، کان فی رحلة وکان على اتصال مستمر مع سایروس وأراد ذلک
赛勒斯然后正式进入的情况下在他面前,画那么太阳的战车要移动带来的太阳战车携带的太阳和十六匹白,四要四战车被关闭它花了人们看装饰的马不满意?
赛勒斯让柏拉图和希罗多德和色诺芬等人都写在奢侈品的兴趣是不是在回避奢华的私人生活,但知道的正式程序奢侈到可以让那些谁拥有认知的人没有他奢华的影响。在居鲁士的日子,宝石闪耀和马的皮毛螺栓和殿“巴力”上帝形成了围棋和借鉴居鲁士是以往任何时候正式进入一个城市的波斯帝国(居民异教
与此同时,在太空中的声音越来越包裹射击,马赛勒斯去山姆。赛勒斯因喷涂马从车上下来,帝国卫队是在他身后,他被乳房自我防护罩包围,将屈服于他被抛出,因为听到鼻音和大使转达七月的结果,发现
声誉尝试供应商后,赛勒斯获悉,他将一直保持到他的处罚决定后,你的马把自己从死亡已抚着把,骑出殿以前,
连接回答说,王阿,像你哥哥杀死一名士兵,我想报复我的兄弟,我相信,我会杀了你,因为束我不是犯了一个错误,我拍三个校区给你我离开,但只要拍摄我的弓分离,马你得到了钱,现在我知道你支持的巴力神等神是,如果你知道你的巴力神等保护你,给你,企图不用我不扔你拍摄!
所述通信是。塞勒斯说,在进攻罪人,我如果我惩罚你,我已指示我的两只手削减,但如果双手抓紧更可以在你的面包教育的看法,双手就是我惩罚你忽略我。
居鲁士说没有。不要用我的双手,王说沟通?居鲁士说没有。赛勒斯说。
我说你服进入赛勒斯说。