مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم!
به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل.
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید: همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین : خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید’
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۷
گویند
که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در
دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و
وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز
گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .
مرد
کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد.
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک
روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای
راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت
را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در
دم کشته شد.در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر
وقت...یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش
میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد
عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه
مخالفت تکان میداد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
آرزو
می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، ازپدرش خواسته بود که برای
هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی
خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق
مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی
نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس
یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک
انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر
سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.