قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

۲۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

Once upon a time, when the grass was eating, the ass was removed from the farm. Suddenly a hungry wolf stood in front of him. The ass was very scared, but he thought that he should have a trick to wolves, otherwise he would drool it, so he went to Langean and dragged one of his back legs on the floor. "The wolf has shaved at my feet, I beg you to take this blade from my feet before I eat," said the ass. Gorge asked wonderfully: "What should I do, I want to eat you?" The ass said: "Because this thorn is in my back and it harms me so much, if I get stuck in the glute, it will choke the veto." The wolf thought to herself that the right ass says she took the ass and then said: "Where is the razor?" I do not see anything and bring his head to look good. At that moment, the ass used the opportunity and kicked her legs firmly in the wolf, and all the wolf teeth broke. The ass fleeing from there quickly escaped. The wolf was also very angry with the assassination deception.

  • احمدرضا مرادی

有一次,当草吃饭的时候,屁股被从农场里取出。突然,一只饥饿的狼站在他面前。屁股很害怕,但他认为他应该对狼有一个窍门,否则他会淹死他,所以他走了出来,把一条他的后腿拉到地板上。屁股说:“狼已经在我脚上刮了,我要求你在吃饭之前把脚踩在脚前。”峡谷好奇地问道:“我该怎么办,我想吃点什么?屁股说:“因为这个刺在我的背上,这么危害我,如果我陷入愚蠢,就会遏制否决权。”狼想到自己说,正确的屁股说她拿起屁股,然后说:“剃刀在哪里?”我没有看到任何东西,让他的头看起来不错。在那一刻,屁股用机会狠狠的把脚踢在狼里,所有的狼牙都断了。从那里逃离的屁股很快逃脱了。狼也很生气,被一个屁股骗了。

  • احمدرضا مرادی

روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید. الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری. گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم. الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه. در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .

  • احمدرضا مرادی

#داستان_کوتاه
ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت:
سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت:
قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند...
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.

  • احمدرضا مرادی