قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

۲۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

A husband and wife celebrated their thirtieth anniversary
 They are because of the fact that over the course of 30 years even the slightest controversy
They were not in town. They were famous in the city
 In the ceremony, journalists from local newspapers gathered to ask the secret of this happiness.
The editor of one of these newspapers says: "sir is not really believable?"
How can this be?
The man says:
After marrying for the honeymoon, we went to a nice weather village. There we picked two horse riders for horseback riding. The horse I chose was nice and calm. But my husband's horse seemed a bit rogue
Our horse, who was riding my wife, suddenly jumped and threw my wife from the saddle.
My wife folded herself down to the back of the horse and said, "This time it was your first time" 😌
After a few minutes, this happened again. This time, my wife looked calmly into the horse and said, "This time it was your second"
And then we ran the horse and set off.
When the horse threw my wife for the third time; my wife was very calmly taking his gun from his bag and shot him calmly and killed that horse.
I said to my husband, "What did you do psychologically?"
Are you crazy?
My wife ran to my mother, "This time it was your first time."
And fortunately we were founded from that very moment! 😑😂 admitted
  • احمدرضا مرادی

واحتفل الزوج والزوجة بالذکرى الثلاثین لإنشائها
 
فهی بسبب حقیقة أنه على مدى 30 عاما حتى أدنى الجدل
لم یکنوا فی المدینة، کانوا مشهورین فی المدینة
 
وفی الحفل، تجمع الصحافیون من الصحف المحلیة لیطلبوا سر هذه السعادة.
یقول رئیس تحریر إحدى هذه الصحف: "یا سیدی لا یمکن تصدیقها حقا؟"
کیف یمکن أن یکون هذا؟
یقول الرجل:
بعد الزواج لشهر العسل، ذهبنا إلى قریة الطقس لطیفة. هناک اخترنا اثنین من الدراجین الحصان لرکوب الخیل. الحصان الذی اخترته کان لطیفا وهادئا. ولکن حصان زوجی بدا مارقة بعض الشیء
حصاننا، الذی کان یرکب زوجتی، قفز فجأة وألقى زوجتی من السرج.
زوجتی مطویة نفسها إلى الجزء الخلفی من الحصان وقال: "هذه المرة کانت المرة الأولى" 😌
بعد بضع دقائق، حدث هذا مرة أخرى. هذه المرة، بدا زوجتی بهدوء فی الحصان وقال: "هذه المرة کان الثانی الخاص بک"
ثم رکضنا الحصان وانطلقت.
عندما ألقى الحصان زوجتی للمرة الثالثة؛ زوجتی کان بهدوء جدا أخذ سلاحه من حقیبته وأطلقوا علیه النار بهدوء وقتل هذا الحصان.
قلت لزوجی: "ماذا فعلت نفسیا؟"
هل أنت مجنون؟
زوجتی رکضت إلى أمی، "هذه المرة کانت المرة الأولى."
ولحسن الحظ کنا تأسست من تلک اللحظة جدا! 😑😂 اعترف

  • احمدرضا مرادی

丈夫和妻子庆祝三十周年
 
他们是因为在30年的时间里,甚至有一点争议
他们不在城里,他们在城里闻名
 
仪式上,当地报纸的记者聚集在一起询问这个幸福的秘密。
其中一家报纸的编辑说:“先生不是很可信吗?
这怎么可能?
男人说:
在结婚蜜月后,我们去了一个很好的天气村。在那里,我们选了两名马车骑马。我选择的马是好的和平静的。但我丈夫的马似乎有点流氓
我骑着我妻子的马突然跳起来,把我的妻子从马鞍上扔下来。
我的妻子把自己倒在马背上,并说:“这次是你的第一次”😌
几分钟后,再次发生。这一次,我的妻子冷静地看着马,说:“这次是你的第二个”
然后我们跑马,起飞。
当马第三次扔我的妻子时,我的妻子非常冷静地从他的包里拿起枪,冷静地射杀他,杀死了那匹马。
我对我丈夫说:“你在心理上做了什么?
你疯了吗
我的妻子跑到我母亲身边,“这次是你的第一次”。
幸运的是我们从这个时候就成立了!😑😂承认

  • احمدرضا مرادی

یک ﺯن و شوهر ، ﺳﻲ ﺍﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.💝
 ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ٣٠ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ
ﺍﻱ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .😯
 ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺏ و آرام ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺐ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﮐﺶ ﺑﻮﺩ           
ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺐ که همسرم سوار شده بود ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: " ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ "😌
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺍﺳﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: " ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﺖ ﺑﻮﺩ " 😉
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ؛ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻔﻨﮕﺸﻮ ﺍﺯ کیفش ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺳﺐ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ .
من ﺳﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ؟؟😡
ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯼ؟؟؟
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﻔﺖ "ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ" .😌
ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ لحظه ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﯾﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ !😑😂😂

  • احمدرضا مرادی

我老婆,大声的说,你想要多久
你要把那个报纸放在里面吗?你能来告诉你的女朋友怎么吃?
我把报纸扔了,去了他们。我唯一的女儿,阿瓦,看起来
他很害怕,泪水充满了眼睛。一杯米饭在里面
她在她面前,Ava是一个漂亮的女孩,她的年龄非常聪明!我的喉咙

我把它弄平了,拿了容器说:你为什么不放弃很多勺子?只是
亲爱的爸爸Ava表现出一点压力,用手背擦着眼泪
他说:“喂,爸爸,我吃饭,不只是一些勺子,我吃了他们,但是

你必须... Ava暂​​停了!爸爸,如果我吃这些米饭,
你要我做什么?我抓住我伸出手的小手
我说,我保证,然后我给了它,我答应!突然我变得焦急
我说:Ava,亲爱的,你不应该坚持买电脑或者昂贵的东西
你!爸爸没有钱! OK?

阿瓦说:不,爸爸,我什么都不贵
我不想和一个痛苦的条件,所有的丁香!在我妻子和妻子的沉默中
当她强迫我吃不了她不喜欢的时候,母亲很生气
当食物结束时,阿娃来到我身边,等着她的眼睛飘飘飘扬。我们所有人
我们注意到了,Ava说:“我想要刮头,就是这样
星期天! ... ..
这是他的要求!

我的妻子尖叫着说:“太可怕了!一个小女孩
你刀刃吗不可能!我说:Ava!宝贝,为什么不别的东西
你想要吗我们很难看到你的剃光头。请亲爱的
你为什么不试图了解我们的感受?
我试图问他,但是Ava说:
爸爸,你看到我吃多少辛苦了吗? Ava撕裂了
说你这么多地答应我,我想要你不好,现在你想下来
你答应了吗

现在轮到我自己了
我说:死了,承诺!我的母亲和我的妻子一起喊:你疯了吗?
Ava,你的梦想成真! ... ..

星期一上午,我带着AVA头,前往学校!
我的女儿在其他学生中剃光头发是壮观的。 Ava给我
她转身挥手向我挥手,笑了起来。
在这个时候,一个男孩从车里出来
大声地,他叫阿瓦说:“阿瓦,等到我来!某物

令我惊讶的是看不到那个男孩的头发,那时我想到了自己
这就是点!没有自己从车里出来的女人
“你的女儿阿娃真的很棒,”她说。
那个和你女儿一起去的男孩,我的儿子!她有血癌!女人停顿

为了窒息他的声音,他继续说:“上个月,哈利
由于化疗的副作用,他不能上学,失去所有的头发
数据!她不想上学,她害怕同学不会

想模拟Ava上周见到她,并答应她
安排挑逗孩子们的问题!但是,我甚至没有想到这一点
给我你美丽的头发给我的儿子!!!!! ... ..
爵士!你和你的妻子是耶和华心爱的仆人!你有一个如此伟大的灵魂的女孩!
我在杯里干了,开始哭了!
正在哭泣

1

  • احمدرضا مرادی

زوجتی، بصوت عال، وقال: متى ترید
أنت ذاهب لوضع تلک الصحیفة فی ذلک؟ یمکنک أن تأتی واقول صدیقتک کیفیة تناول الطعام؟
ألقیت الصحیفة وذهبت إلیهم. ابنتی الوحیدة، آفا، تبدو
کان مرعبا وتمزقت الدموع فی عینیه. کوب من حلیب الأرز فی
کانت أمامها، کانت آفا فتاة جمیلة وذکیة جدا لعمرها! حلقی

أنا بالارض وأخذ الحاویة وقال: لماذا لا تتخلى عن الکثیر من الملاعق؟ فقط
لأبی العزیز! وأظهرت أفا سلالة صغیرة وفرک دموعها مع الجزء الخلفی من یدها
وقال: "حسنا، أبی، أنا أکل، ولیس فقط عدد قلیل من الملاعق، وأنا أکل لهم، ولکن

یجب علیک ... أفا متوقفة !!! أبی، إذا کنت تأکل کل هذا الحلیب الأرز،
ماذا ترید منی أن أفعل؟ أنا أمسک یدتی الصغیرة التی امتدت لی
قلت، أعدک، ثم أعطیته ووعدت! فجأة أصبحت قلقا
قلت: أفا، عزیزی، یجب أن لا تصر على شراء جهاز کمبیوتر أو شیء مکلف
لک! الأب لا یملک المال! OK؟

وقال أفا: لا، بابا، أنا لا شیء مکلفة
أنا لا أرید ومع حالة مؤلمة، کل أرجوانی! فی صمت من زوجتی وزوجتی
کانت أمی غاضبة عندما أجبرتنی على تناول ما لم تعجبه
! عندما انتهى الطعام، جاء عوا لی، وکان الانتظار فی عینیها ترفرف. کل واحد منا
کنا قد لاحظت ذلک، وقال آفا، "أرید أن یحلق رأسی، هذا کل شیء
الأحد !!! ...
کان ذلک طلبه !!!

صرخت زوجتی وقالت: "إنه أمر فظیع!" فتاة صغیرة
هل شفرة ذلک؟ من المستحیل !!! قلت: أفا! طفل، لماذا لا شیء آخر
هل ترید نحن محزنون لرؤیة رأس حلقک. من فضلک، حبیبی
لماذا لا تحاول فهم مشاعرنا؟
حاولت أن أسأله، لکن آفا قال:
أبی، هل رأیت مدى صعوبة بالنسبة لی لتناول الطعام هذا الحلیب؟ أفا الدموع
قلت أنک وعدتنی کثیرا أننی أریدک سیئة، الآن ترید أن تذهب إلى الأسفل
هل وعد

الآن حان دوری لإظهار نفسی
قلت: میت ووعد !!! أمی وزوجتی تصرخان معا: هل کنت مجنونا؟
أفا، أحلامک تتحقق !!! ...

فی صباح یوم الاثنین، أخذت رئیس أفا وتوجهت إلى المدرسة! شاهد
کانت ابنتی مذهلة مع شعر حلق فی الطلاب الآخرین. أفا لی
الوجه الصفع وقالت انها تحولت وتلوح فی وجهی وأنا مصافحة وابتسمت.
فی هذه اللحظة خرج صبی من سیارة
بصوت عال، ودعا أفا وقال: "أفا، الانتظار حتى جئت!" شیء

ما دهشنی کان أن أرى الرأس دون شعر ذلک الصبی، فکرت فی نفسی، ثم
هذه هی النقطة !!! المرأة التی خرجت من السیارة دون نفسها
"ابنتک، أفا، رائع حقا"، قالت.
الصبی الذی سیذهب مع ابنتک یا ابنی! لدیها سرطان الدم !!! المرأة، توقف

لتخویف صوته، وقال: "فی الشهر الماضی، هاری
لم یتمکن من الذهاب إلى المدرسة وفقد کل شعره بسبب الآثار الجانبیة للعلاج الکیمیائی
البیانات! وقالت إنها لا ترید الذهاب إلى المدرسة، وقالت انها کانت خائفة من زملائها لن یکون

تمیل إلى وهمیة. رأت آفا لها الأسبوع الماضی ووعدتها بذلک
ترتیب مشکلة إغاظة الاطفال !!! ولکن، لم أفکر حتى فی ذلک
أعطنی شعرک الجمیل لابنی !!!!! ...
یا سیدی! أنت وزوجتک هم عبید الرب المحبوبین! لدیک فتاة مع هذه الروح العظیمة!
کنت جافة فی الکأس وبدأت فی البکاء !!!
کان یبکی

1

  • احمدرضا مرادی
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای
سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر
وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در
مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم

رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط
بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک
کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی

شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین
یکشنبه !!! …..
تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه
سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی
خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ،
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت :
بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و
میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر
قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و
گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟
آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!! …..

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن
دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من
برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و
با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی


که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس
موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو
معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت :
پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث

کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش
نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست
داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه

قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که
ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که
اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!! …..
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!
همینجور گریه می کرد
1
  • احمدرضا مرادی

در جنگل سر سبز و قشنگی  خرگوش باهوشی زندگی می کرد . یک گرگ پیرو یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .ولی هیچوقت موفق نمی شدند . یک روز روباه مکار به گرگ گفت : من نقشه جالبی دارم و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم . گرگ گفت : چه نقشه ای ؟ روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا که قارچهای سمی رشد می کند و خودت را به مردن بزن . من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند تو بپر و او را بگیر .گرگ قبول کرد و به همانجائی رفت که روباه گفته بود. روباه هم نزدیک خانه خرگوش رفت و شروع به گریه و زاری کرد .با صدای بلند گفت : خرگوش اگر بدونی چه بلائی سرم آمده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد ، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از قارچ های سمی جنگل خورده و مرده اگر باور نمی کنی برو خودت ببین و همینطور که خودش ناراحت نشان میداد دور شد. خرگوش از این خبر خوشحال شد پیش خودش گفت برم ببینم چه خبر شده است. او همان جائی رفت که قارچهای سمی رشد می کرد . از پشت بوته ها نگاه کرد و دید گرگ پیر روی زمین افتاده و تکان نمی خورد . خوشحال شد و گفت از شر این گرگ بدجنس راحت شدیم . خواست جلو برود و نزدیک او را ببیند اما قبل از اینکه از پشت بوته ها بیرون بیاید پیش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چی ؟ آنوقت مرا یک لقمه چپ می کند . بهتر است احتیاط کنم و مطمئن شوم که او حتما مرده است. بنابراین از پشت بوته ها با صدای بلند ، طوریکه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتی گرگ میمرد دهنش باز می شود ولی گرگ پیر که دهانش بسته است . گرگ با شنیدن این حرف کم کم و اهسته دهانش را باز کرد تا به خرگوش نشان بدهد که مرده است . خرگوش هم که با دقت به دهان گرگ نگاه می کرد متوجه تکان خوردن دهان گرگ شد و فهمید که گرگ زنده است . بعد با صدای بلند فریاد زد : ای گرگ بدجنس تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تکان می خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد.

خرگوش

  • احمدرضا مرادی

在森林里有一个绿色和开朗的角质的兔子。一只狼,一只坏的狐狸,总是在追捕这只兔子,但是永远都不会成功。有一天,狼狐说:“我有一个迷人的地图,这一次我们可以狩猎兔子。”狼说:有什么计划?狐狸说:“你去森林的底部,那里有毒的真菌生长,死了。”我去兔子说你是一个男人。当兔子来看望你的时候,带她去带她,Gorg接受并去狐狸说过。狐狸在兔屋附近旅行,开始哭泣,大声说,兔子说:“如果兔子知道发生了什么,继续哭泣,继续说,我可爱的亲爱的朋友,老狼,是错误的致命和致命的真菌,如果你不相信你看着自己,离开,因为他很伤心。兔子对这个消息很开心,他告诉我去看看发生了什么。他是有毒真菌生长的地方。他从灌木丛后面看,老狼看到他不会落在地板上。他很高兴,说我们对这恶恶的狼感到舒服。他想去看望他,但在他从布什出来之前,他对自己说:“他还活着怎么办?然后他会让我一下子。最好小心,确保他死了。所以,从灌木丛中大声地说,就像狼听到的那样,他说:“我的爸爸告诉我,当狼死了,他的嘴巴开口,但是老嘴里闭着嘴巴。”狼听到这个小字,张开嘴露出兔子,他死了。仔细看着狼的嘴巴的兔子,看着狼的嘴巴,意识到狼还活着。然后,他大声喊道:“你恶狼,如果你死了,那你为什么要摇头。不要破坏你的铁锹。他很快就离开了

خرگوش

  • احمدرضا مرادی

In the forest there was a green and cheerful horny rabbit. A wolf, a bad fox, was always plotting to hunt this rabbit, but they would never succeed. One day the wolf fox said: "I have a fascinating map, and this time we can hunt rabbits." The wolf said: what's the plan? The fox said, "You go to the bottom of the forest, where poisonous fungi grow and die yourself." I go to the rabbit and say that you are a man. When the rabbit comes to see you, take her and take her. Gorg accepts and goes where the fox has said. The fox traveled near the rabbit house and began to cry and moan. Roughly, the rabbit said, "If the rabbit, knowing what was going on and continuing with crying, continued, my lovely dear friend, the old wolf, was wrong with deadly and deadly fungal if You do not believe that you look at yourself and went away as he was sad. The rabbit was happy about the news, he told me to go and see what's going on. He was the place where poisonous fungi would grow. He looked from behind the bushes, and the old wolf saw that he would not fall on the floor. He was happy and said that we were comfortable with this wicked wolf. He wanted to go and see him, but before he came out of the bush, he said to himself, "What if he's alive?" Then he'll get me a slap. It's better to be careful and make sure he's dead. So, from the bushes, loudly, as the wolf heard, he said: "My dad told me when the wolf died, his mouth opens, but the old wolf, whose mouth is closed." The wolf, having heard this little word, opened his mouth to show the rabbit that he was dead. The rabbit, who carefully looked at the wolf's mouth, watched the wolf's mouth and realized that the wolf was alive. Then he cried out loudly: "You wicked wolf, if you're dead, then why your mouth shakes." Do not spoil your spade. And he quickly got awayخرگوش.

  • احمدرضا مرادی