قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا

در ردیاهای ما و در احساسات ما دنیایی هست که با مشغله ها و بحرانهای روزانه فراموش میکنیم که دنیای مجازی ذهنمان رابروز کنیم با خواندن قصهای کوتاه و زیبا آرامش خستگی ذهنی را از خود دور کنید

<!-- Begin http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->
<script type="text/javascript" src='http://poppop.ir/pop.php?user=13025&poptimes=4'></script>
<!-- End http://poppop.ir/ PopUp Advertisement System-->

۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

خرگوش دم دراز

در روزگاران قدیم خرگوشی زندگی می کرد که دم دراز و گوش های کوچکی داشت؛ یعنی همه ی خرگوش ها این شکلی بودند. اما این خرگوش با یک روباه حیله گر دوست شده بود. هر چه قدر همه می گفتند دوستی خرگوش و روباه درست نیست، خرگوش به حرف آن ها گوش نمی داد. چون با روباه بازی می کرد و بسیار شاد بود.

روزی از روزها روباه پیش خرگوش آمد و گفت: امروز می آیی برویم ماهیگیری؟

خرگوش گفت: چه طوری برویم ماهیگیری؟ وقتی نه قلاب داریم و نه طعمه؟!

روباه گفت: کاری ندارد! با هم کنار ساحل می نشینیم. آن وقت تو دم درازت را درون اب بینداز. هر وقت سر و کله ی ماهی برای گاز گرفتن پیدا شد، تو او را به ساحل پرتاب کن.

خرگوش دم دراز گفت: تو چرا دمت را در آب نمی اندازی؟

روباه جواب داد: چون دم تو قشنگ تر و بلندتر است و به همین خاطر ماهی ها را گول می زند.

خرگوش بیچاره قبول کرد و دوتایی به طرف ساحل به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، خرگوش دمش را در آب گذاشت. چیزی نگذشت که خرگوش فریاد زد: فکر کنم با دمم ماهی گرفتم. حالا چه کار کنم؟

روباه گفت: با دمت ماهی را به ساحل بینداز!

خرگوش گفت: فکر کنم ماهی بزرگی است؛ چون او دارد من را به درون آب می کشد!

روباه با خوش حالی به آب نزدیک شد و گفت: اما این که ماهی نیست! لاک پشت است.

خرگوش فریاد زد: کمکم کن، هرچه که هست دارد من را غرق می کند. الان خفه می شوم.

روباه گفت: ولی من چطوری تو را نجات بدهم؟

خرگوش گفت: خب تو هم من را به سمت ساحل بکش!

روباه هم گوش های خرگوش را گرفت و شروع کرد به کشیدن. آن قدر کشید که گوش های  خرگوش دراز و درازتر شد. از آن طرف هم لاک پشت دم خرگوش را گاز گرفته بود و می کشید. آن قدر محکم گرفته بود که دم دراز خرگوش کنده شد. لاک پشت هم رفت.

  • احمدرضا مرادی

در جنگل سر سبز و قشنگی  خرگوش باهوشی زندگی می کرد . یک گرگ پیرو یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .ولی هیچوقت موفق نمی شدند . یک روز روباه مکار به گرگ گفت : من نقشه جالبی دارم و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم . گرگ گفت : چه نقشه ای ؟ روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا که قارچهای سمی رشد می کند و خودت را به مردن بزن . من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند تو بپر و او را بگیر .گرگ قبول کرد و به همانجائی رفت که روباه گفته بود. روباه هم نزدیک خانه خرگوش رفت و شروع به گریه و زاری کرد .با صدای بلند گفت : خرگوش اگر بدونی چه بلائی سرم آمده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد ، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از قارچ های سمی جنگل خورده و مرده اگر باور نمی کنی برو خودت ببین و همینطور که خودش ناراحت نشان میداد دور شد. خرگوش از این خبر خوشحال شد پیش خودش گفت برم ببینم چه خبر شده است. او همان جائی رفت که قارچهای سمی رشد می کرد . از پشت بوته ها نگاه کرد و دید گرگ پیر روی زمین افتاده و تکان نمی خورد . خوشحال شد و گفت از شر این گرگ بدجنس راحت شدیم . خواست جلو برود و نزدیک او را ببیند اما قبل از اینکه از پشت بوته ها بیرون بیاید پیش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چی ؟ آنوقت مرا یک لقمه چپ می کند . بهتر است احتیاط کنم و مطمئن شوم که او حتما مرده است. بنابراین از پشت بوته ها با صدای بلند ، طوریکه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتی گرگ میمرد دهنش باز می شود ولی گرگ پیر که دهانش بسته است . گرگ با شنیدن این حرف کم کم و اهسته دهانش را باز کرد تا به خرگوش نشان بدهد که مرده است . خرگوش هم که با دقت به دهان گرگ نگاه می کرد متوجه تکان خوردن دهان گرگ شد و فهمید که گرگ زنده است . بعد با صدای بلند فریاد زد : ای گرگ بدجنس تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تکان می خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد.

خرگوش

  • احمدرضا مرادی

在森林里有一个绿色和开朗的角质的兔子。一只狼,一只坏的狐狸,总是在追捕这只兔子,但是永远都不会成功。有一天,狼狐说:“我有一个迷人的地图,这一次我们可以狩猎兔子。”狼说:有什么计划?狐狸说:“你去森林的底部,那里有毒的真菌生长,死了。”我去兔子说你是一个男人。当兔子来看望你的时候,带她去带她,Gorg接受并去狐狸说过。狐狸在兔屋附近旅行,开始哭泣,大声说,兔子说:“如果兔子知道发生了什么,继续哭泣,继续说,我可爱的亲爱的朋友,老狼,是错误的致命和致命的真菌,如果你不相信你看着自己,离开,因为他很伤心。兔子对这个消息很开心,他告诉我去看看发生了什么。他是有毒真菌生长的地方。他从灌木丛后面看,老狼看到他不会落在地板上。他很高兴,说我们对这恶恶的狼感到舒服。他想去看望他,但在他从布什出来之前,他对自己说:“他还活着怎么办?然后他会让我一下子。最好小心,确保他死了。所以,从灌木丛中大声地说,就像狼听到的那样,他说:“我的爸爸告诉我,当狼死了,他的嘴巴开口,但是老嘴里闭着嘴巴。”狼听到这个小字,张开嘴露出兔子,他死了。仔细看着狼的嘴巴的兔子,看着狼的嘴巴,意识到狼还活着。然后,他大声喊道:“你恶狼,如果你死了,那你为什么要摇头。不要破坏你的铁锹。他很快就离开了

خرگوش

  • احمدرضا مرادی

In the forest there was a green and cheerful horny rabbit. A wolf, a bad fox, was always plotting to hunt this rabbit, but they would never succeed. One day the wolf fox said: "I have a fascinating map, and this time we can hunt rabbits." The wolf said: what's the plan? The fox said, "You go to the bottom of the forest, where poisonous fungi grow and die yourself." I go to the rabbit and say that you are a man. When the rabbit comes to see you, take her and take her. Gorg accepts and goes where the fox has said. The fox traveled near the rabbit house and began to cry and moan. Roughly, the rabbit said, "If the rabbit, knowing what was going on and continuing with crying, continued, my lovely dear friend, the old wolf, was wrong with deadly and deadly fungal if You do not believe that you look at yourself and went away as he was sad. The rabbit was happy about the news, he told me to go and see what's going on. He was the place where poisonous fungi would grow. He looked from behind the bushes, and the old wolf saw that he would not fall on the floor. He was happy and said that we were comfortable with this wicked wolf. He wanted to go and see him, but before he came out of the bush, he said to himself, "What if he's alive?" Then he'll get me a slap. It's better to be careful and make sure he's dead. So, from the bushes, loudly, as the wolf heard, he said: "My dad told me when the wolf died, his mouth opens, but the old wolf, whose mouth is closed." The wolf, having heard this little word, opened his mouth to show the rabbit that he was dead. The rabbit, who carefully looked at the wolf's mouth, watched the wolf's mouth and realized that the wolf was alive. Then he cried out loudly: "You wicked wolf, if you're dead, then why your mouth shakes." Do not spoil your spade. And he quickly got awayخرگوش.

  • احمدرضا مرادی

Once upon a time, when the grass was eating, the ass was removed from the farm. Suddenly a hungry wolf stood in front of him. The ass was very scared, but he thought that he should have a trick to wolves, otherwise he would drool it, so he went to Langean and dragged one of his back legs on the floor. "The wolf has shaved at my feet, I beg you to take this blade from my feet before I eat," said the ass. Gorge asked wonderfully: "What should I do, I want to eat you?" The ass said: "Because this thorn is in my back and it harms me so much, if I get stuck in the glute, it will choke the veto." The wolf thought to herself that the right ass says she took the ass and then said: "Where is the razor?" I do not see anything and bring his head to look good. At that moment, the ass used the opportunity and kicked her legs firmly in the wolf, and all the wolf teeth broke. The ass fleeing from there quickly escaped. The wolf was also very angry with the assassination deception.

  • احمدرضا مرادی

有一次,当草吃饭的时候,屁股被从农场里取出。突然,一只饥饿的狼站在他面前。屁股很害怕,但他认为他应该对狼有一个窍门,否则他会淹死他,所以他走了出来,把一条他的后腿拉到地板上。屁股说:“狼已经在我脚上刮了,我要求你在吃饭之前把脚踩在脚前。”峡谷好奇地问道:“我该怎么办,我想吃点什么?屁股说:“因为这个刺在我的背上,这么危害我,如果我陷入愚蠢,就会遏制否决权。”狼想到自己说,正确的屁股说她拿起屁股,然后说:“剃刀在哪里?”我没有看到任何东西,让他的头看起来不错。在那一刻,屁股用机会狠狠的把脚踢在狼里,所有的狼牙都断了。从那里逃离的屁股很快逃脱了。狼也很生气,被一个屁股骗了。

  • احمدرضا مرادی

روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید. الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری. گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم. الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه. در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .

  • احمدرضا مرادی

小池塘里,三条鱼生活着。鱼是绿色,聪明聪明,橙色鱼不那么聪明,鱼是红色,颠簸和ماهی微弱的有一天,两名渔民越过池塘,出发去钓鱼。三条鱼听到渔民的话。聪明聪明,没有时间流失的绿色鱼逃离了将集水区连接到蓝色溪流的狭窄道路。明天的渔民到达并关闭了池塘。刚刚意识到危险的橙色鱼对我自己说,如果我不明智地思考,我会被渔民捕获。所以他淹死了自己,来到了水面。一个想到鱼死了的渔夫把他从水里扔出来,把水倒在水中,鱼就利用了这个机会逃跑了。那些没有及时使用智慧和思想的红鱼,来回走动,让渔民跌倒

  • احمدرضا مرادی

ماهیIn the small pond, three fish lived. The fish were green, savvy and intelligent, the orange fish were less intelligent, and the fish were red, bumpy and feeble. One day two fishermen crossed the pond and set out to take their tour to catch fish. Three fish heard the fishermen's words. The green fish, who was smart and clever without any time losing, escaped the narrow path that connected the water catchment to the blue stream. Tomorrow fishermen arrived and closed the pond. The orange fish, who had just realized the danger, said to myself, if I did not think wisely sooner, I would be captured by fishermen. So he drowned himself and came to the surface of the water. One fisherman who thought the fish was dead, took him out of the water and threw water into the water, and the fish took advantage of this opportunity and fled. The redfish, which did not use its wisdom and thought in a timely manner, went so far to and fro so that the fishermen fell.

  • احمدرضا مرادی

در آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند . ماهی سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کودن و کم عقل بود. یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور کردند و قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهیها را بگیرند. سه ماهی حرف های ماهیگیران را شنیدند. ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد. فردا ماهیگیران رسیدند و راه آبگیر را بستند. ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد ، پیش خودش گفت ، اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است ، او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد ، و ماهی از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد. ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفادهماهی نکرد ، آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.

  • احمدرضا مرادی